دلتنگی

ساخت وبلاگ

امکانات وب

نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.. _مسخره در نیارنیوشا نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه.. _وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟ نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه _گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟ نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟ بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ... _بریم نیوشا_با شرف یا بی شرف؟ _بی شرف هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم از چند تا راهرو گذشتیم . _ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟ نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.. _میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن... نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ... _بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن.. نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین.. اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ... _خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی... نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم .. خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ... _نیوشااگه بگیرنمون نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟ _اگه نزاشت چی؟ نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم. اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه. نیوشا نگاه چپکی به منانداخت -ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه .. _ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه . نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه _چه راهی؟ نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه .... _دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ... داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت _کیو میخواین بکشیندخترا ... از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم _هیچکی سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین.. نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود . سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید. _ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم .. سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید.. نیوشا_چراااااا؟ سرهنگ_ غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ... _نه سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد .. نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ... سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن.. فعلا برید بخوابید تا صبح تو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید. نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ... سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه . _مگه نرفته؟ سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه. بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردار نیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم . سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .
دلتنگی...
ما را در سایت دلتنگی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hashem teniss17231 بازدید : 254 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:29